نفهمیدم اعترافاتش برای دوست داشتنم بازی با کلمات بود از سر جوانمردی یا حسی بود که از اعماق وجودش نشات میگرفت!و من وقتی پی بردم که باید تعمق میکردم که زمانی رو برای هر تفکر و تعمقی از دست داده بودم.
هوا روشن شده بود.به در و دیوار اتاق نگاه کردم سراسر از تصاویر زیبایی که از چهره ی جذابش ترسیم کرده بودم.با این همه تبحری که در نقاشی پیدا کرده ام هیچ وقت نتونستم اون برق نگاه رقصانش رو که برای اولین مرتبه منو در همون عالم کودکی اسیر خودش کرد رسم کنم.اون برق نگاه همون روز روحم رو تسخیر کرد و قلبم رو به اتیش کشوند اما من ابله اونقدر بچه بودم که نفهمیدم چه به سرم اومده!
یاد خاطرات شیرینش و یاد مهر و محبتهاش چنگ به دلم میزنه . هنوز پژواک صداش توی گوشمه.وقتی که از سر جبر دعوام میکرد و سرم داد میکشید.اخه من با اون همه کم محلی و سردی به حد نهایت دیونه اش میکردم.یادم میاد که وقتی سرم داد می کشید رگ وسط پیشانی اش برجسته میشد رگهای گردنش هم.و من دلم ضعف میکرد که با پاش بیفتم و ازش هزار بار عذر بخوام و و بگم که می میرم براش و دوستش دارم.دلم می خواست توی سینه ی ستبرش مچاله بشم و زار بزنم تا بفهمه وجودم رو چه اسان به اتیش کشونده.اما مبارزه میکردم تا پی به سر درونم نبره.میخواستم از بند خودم رهاش کنم.خدایا هر کی ندونه تو یکی خوب میدونی که دلم چقدر خونه!حالا من با این قلب به خون نشسته چطور میتونم قدم به زندگی عرفان بگذارم؟عرفان از من جواب می خواد.حتی دست به دامن خاله فروزان شده .مدتهاست که منو تحت فشار گذاشته.اون مدتهاست که منو میخواد و من میدونم که با تمام وجودش عاشقمه .بارها بهش گفتم که دوستش دارم ولی عاشقش نیستم.اخه یک دل چند مرتبه عاشقی داره؟عشق اگه رنگ عوض کرد عشق نیست هوسه،سازشه با زندگی.که حاصلی به جز افسردگی ،همونی که گریبان اغلب زنان رو گرفته.بارها به عرفان گفتم قلبی ندارو تقدیمش کنم.گفتم توی قلب من فقط محبته و اون به همین بسند کرده و من بیزارم از چنین زندگی ای.من که با طعم شیرین عشق اشنا شدم طعم شیرینی که هنوز یاداوریش رمق به دست و پام میاره چطور میتونم سازش کنم و مدارا؟اما این عشق با همه قدرتش هنوز کورم نکرده و میتونم ببینم و بفهمم که اطرافیانم رو به ستوه اوردم.خاله فروزان گفت که مامان فرح،دکتررو سر می دوونه.مامان سالهاست اسیر دست منه.میخواد باقی عمرش رو با دکتر قسمت کنه و من سد راهش شدم.از خودم بدم اومد.نباید اینقدر خودخواهانه چون اختاپوس روی زندگی مامان بیفتم.باید یک فکری برای تنهایی ام بکنم .کمترین اثرش اسایش عزیزانمه.مامان اونقدر فداکار و از خود گذشته اس که تا منو به سامان نرسونه واسه خودش فکری نمیکنه.اونم خودشو و جوونی اش رو فدای من کرد.اونم واسه اسیر دست سرنوشت نامرادشد.شاید امروز تکلیفم رو با عرفان روشن کنم.بارها تصمیم رو گرفتم که با ز مکولش کردم به روزی دیگه.هر روز برق تمنا رو توی چشای عرفان می بینم و زجر میکشم اما نمیدونم چرا لب فرو می بندم؟خب مگه من میتونم اون اخرین روز با هم بودنمون رو فراموش کنم؟اون روز که با تمام وجودش زجه زد و ازم خواست عشقش رو باور کنم اما من ب سنگدلی اونو از خودم روندم و به دروغ گفتم ازش متنفرم.من اون روز زنده بودم به سیم اخر.تیشه برداشته بودم تا زنجیر وابستگی مون رو پاره کنم.مستاصل و در مانده می نمود.هیچ وقت حالت چشاش از یادم نمیره و اون برق خشم رم که چون صاعقه ای ناگهانی از ابر غمگینی که مدتها توی چشای خوشگلش جا خوش کرده بود و بر وجودم ساطع شد و به اتیشم کشید.خدایا خودت میدونی که سوختم و دم نیاوردم.عجب هنرپیشه ای هستم من!
یاد اون روز فراموش نشدنی همیشه باهامه و مثل پرده ی سینما جلو دیدگان خیالم قرار میگیره و چقدر روشن و شفافه .انگار همین دیروز بود که از اعماق وجودش فریاد زد:چون میخوام بفهمی که دوستت دارم،بفهمی عاشقتم،چرا نمیخوای بفهمی که من نسبت به تو نه ترحم کردم نه گذشت و نه جوانمردی.من همیشه دوستت داشتم .نمیگم از نگاه اول.نه از اون نیمه شبی که دیدمت وجشت کردی،یهو دلم لرزید.خواهش میکنم اینو توی اون کله ای......حرفش رو خورد پشت به من و رو به دیوار کرد و مشت بر ان کوبید.چقدر ازش میترسیدم.انگار دیونه شده بود.برافروخته بود و میلرزید.باز برگشت و به طرفم هجوم اورد.ترسیدم،یک گام به عقب برداشتم و رومو اون طرف کردم.با غیظ صورتم رو چر خوند و گفت:به چشام نگاه کن.مگه نه این که حرف دل ادما توی چشاشونه؟پس بیا توی چشام هم نگاه کنیم و حرف دلمون رو بزنیم.و من سر به زیر انداختم.میترسیدم لو برم و اون پی ببره که چقدر خواهانش هستم.محکم سرم رو بالا گرفت و داد زد:به چشام نگاه کن دختره خیره سر.من باز با لجاجت چشام رو پایین انداختم.نقطه ضعفش دستم اومده بود.دوست نداشت کسی رخ ازش بگیره.به شدت تکونم داد و فریاد کشید و و خواست بهش نگاه کنم و بگم که دوستش دارم.اون فقط همین یک جمله رو میخواست بشنوه.یک جمله ای ساده ی دوستت دارم رو.از من که زن قانونی اش بودم .و من لب فرو بسته بودم از سر لجاجت .ازم خواست که حداقل عشق اونو باور کنم و من نخواستم که باور کنم.اما او چی؟نتونست یا نخواست بفهمه که من حاضر بودم براش بمیرم.شاید هم من مقصر بودم که بهش میدان موشکافی نمی دادم.من هنرپیشه ای خوبی بودم و تونستم نقشم رو خوب ایفا کنم و اون طی مدت کوتاهی که با هم زیر سقف زندگی میکردیم نتونست پی به راز درونم ببره.
گرچه خیلی تلاش کرد اما من بهش مجال نزدیک شدن به خودم رو ندادم و مصرانه اونو از خودم روندم.اون روز هم همین طور .هنوز احساس می کنم شونه های ظریفم زیر فشار انگشتاش داره خرد میشه.داشت تکونم میداد و میخواست که بگم دوستش دارم و اگه من بخوام میتونیم در کنار هم بهترین زندگی رو داشته باشیم اما من احمق سرش داد کشیدم :ازت متنفرم.همیشه بودم و حالا که مثا خرچنگ به من و زندگیم ام چسبیدی بیشتر.
خدایا کاش همون روز منو میکشتی تا امروز و هر روز با یاداوری اون لحظه ها هر دم پرپر نزنم.سزای حماقتم ؛سزای لج بازیهام و میدونم که محقم.
هنوز صداش توی گوشم زنگ میزنه :دروغ میگی.چشاش برق میزد.
و من چشام رو مثل دو گوش یخی به چشاش دوختم و حرفی نزدم.نگاه شوربارش رو به چشام دوخت و گفت:تو دروغ میگی مهتاب.واسه همین نمیزارم بری..تو واسه این کارات دلیل داری.اینو خوی میدونم.مهتاب تو حق نداری با من اینطوری رفتار کنی.
راست بود.دورغ میگفتم.ازش متنفر نبود بارش پر پر میزدم.ای خدا اون روز و دگر روزها من بودم که این چنین خوب نقشم رو ایفا میکردم؟سرم رو به زیر انداختم و تا ناظر التماس بی حدش نباشم .فریاد زد :سرت رو بالا بگیر احمق کوچولو به من نگاه کن..گفتم به من نگاه کن.پس چرا نگاه نمیکنی هان؟میترسی؟چون میدونی چشات یه چیز دیگه رو میگن؟جواب منو بده.فقط بگو دوستم داری.بگو که عشق منو باور کردی.
سرم رو بالا گرفتم و گفتم:تو دیونه ای.چرا بی جهت اصرار داری کنارت بمونم؟
دست زیر چونه ام برد و نگاهش رو به نگاهم گره زد و در مانده گفت:چون دوستت دارم دیونه ی احمق.محکم تکونم داد و تکرار کرد:میفهمی کوچولوی ابله میفهمی؟
من هم با غیظ خودم رو از قید پنجه هایش رهانیدم و داد کشیدم:
دورغه دروغه،بعد به طرف پنجره رفتم و پشت بدو کردمو گفتم:تا کی میخوای خودت رو هلاک نشون بدی؟نترس،اونقدارم بدبخت نیستم که توی این شهر دردندشت درمونده و سر خورده بمونم.بعد برگشتم زل زدم تو چشاش و صدامو به گلوم انداختم:دیگه بازی بسه.نمیخوام ادای جوونای عاشق رو در بیاری.لازم نکرده هر روز به طریقی رنگم کنی.من این هدیه رو هم ازت قبول نمیکنم.از تو و این همه هدیه حالم به هم میخوره.ازت متنفرم .هم از تو هم از این کیف لعنتی .دیگه تمومش کن.
به طرفم امد و بازوانم را میان دستانش گرفت و گفت:پس چطور ثابت کنم که دوستت دارم نه از سر ترحم؟مهتاب به خدا دوستت دارم همیشه داشتم.
رخ بر گرفتم چشم به دیوار دوختم و گفتم:
از جلو چشام دور شو.باز نگاهش کردم و ادامه دادم:من نمیخوام با تو زندگی کنم.اینو باید به کی بگم؟اهی سنگین از سینه بیرون داد و گفت:پس چرا حاضر شدی باهام ازدواج کنی؟
سرد و یخ زده جواب دادم:چون مجبور شدم.اون لعنتی منو مجبور کرد.من قصد موندن نداشتم.خیال داشتم اونو بندازم تو دامنت و گورم رو گم کنم.بعد نفسی تازه کردم و گفتم:که شکر خدا خودش به درک واصل شد.
بعد دوباره نگاهش کردم و با لحن ملایمتری که نشان از غم دورن داشت،گفتم:شاید اگه اون روز توی اون رستوران اون حرفها رو نمیزدی که در قبال من مسئولیت داری ،امروز خام حرفات میشدم و باور میکردم که عاشقمی.پس به من حق بده که عشقت رو باور نداشته باشم.
با صدایی نسبتا بلند که حکایت از استیصالش داشت گفت:من چطور میتونستم اون روز به تو بگم دوستت دارم در حالی که فکر میکردم و مطمئن بودم تو هنوز اون نامرد رو دوست داری.من به زمان نیاز داشتم مهتاب.چرا نمیخوای درک کنی؟
از یاداوری خاطرات گذشته ،بغضی بزرگ و سفت توی گلوم پنجه انداخت.طاقت نیاوردم و گریه کردم و با لحنی ملتماسانه گفتم:دست از سرم بردار.تو رو به تمام مقدسات عالم از سرم بردار.
رفت پشت پنجره دسته به سینه ایستاد و اهی کشید و گفت:گریه نکن مهتاب،میدونی طاقت ندارم تورو به این حال ببینم .اگه من مسبب این همه ناراحتی تو هستم،باشه از سر راهت کنار میرم.سپس خم شد و کیف قهوه ای رو برداشت و و گفت خواهش میکنم این اخرین هدیه ام رو از خودت دور نکن.بعد با مهربانی ادامه داد:مهتاب یه نگاه به سگکش بنداز.ببین دادم اسمم رو روش حک کنن تا بدونی همون طور که تا این سگک هست اسم من هم باهاش هست،تا من زنده باشم عشق تو هم با من هست و توی روحم و وجودم حک شده.خواهش میکنم اگه یک روز ،فقط یک روز دلت به یاد من تپید،اونو دستت بگیر.به حرمت دوران کوتاه با هم بودنمون.گرچه من هیچ وقت باور نکردم ک با تو بوده باشم.میفهمی با تو بودن و بی تو بودن یعنی چی؟بعد اهی کشید و به طرفم امده و ادامه داد:یعنی با تمام وجود زجر کشیدن.دست به زیر چانه ام برد و نگاهش رو دوخت به نگاهم و گفت:
بالاخره اون روز میاد که تو احمق کوچولو هم بزرگ بشی و دست از لحاجت بچه گانه ات برداری و من منتظر میشینم تا اون روز بیاد.فقط امیدوارم اون روزموقعی برسه که من فرصت داشته باشم همه هستی ام رو پات بریزم.بعد لبخندی از سر درد زد و گفت:از امروز قول میدوم اون روزی که تو ازم متنفر نباشی رو جشن بگیرم.و با ملایمت اما از سر درد به روم لبخند زد.ای خدا لبخندش هم شیرینه!خدایا چه افریدی!دلم میخواست کنارش بمونم و تا قیامت توی چشای جذابش زل بزنم.نگاه سراسر غمش اروم بود و من هر ان در نی نی چشاش غرق و و از خود بی خود میشدم،اما مبارزه کردم و با لبخندی استهزامیز زدم و گفتم:
تو از من هم ،بچه تری و هم احمق تر.اونقدر احمق که نتونستی بفهمی توی زندگی من جای برادر نداشت ام بودی همین!
اتشش زدم.کیف چرم رو با غیظ روی زمین کوبید و رفت.رفت برای همیشه و من موندم و با سینه ای چون کوره سوزان!که خوده کرده را تدبیر چیست؟
به پهنای صورتم اشک می ریزم اما چه فایده که ان روزها رابرگشتی نیست.حلاوت زندگی ام روبا دستان خودم به زهر اندودم و هنوز نمی دونم نادم باشم یا نباشم!با حسرت به انگشت دست چپم نگاه میکنم .حلقه ای ازدواجمان هنوز زینت بخش انگشتمه و دلم نیامده لحظه ای اونو از خودم جدا کنم ؛این حلقه جزئی از وجودم شده و من به هیچ قیمت اونواز خودم جدا نمیکنم،نه ،نه حتی حلقه ای عرفان نباید جایگزین این حلقه بشه.به عرفان میگم.همین امروز میگم.اون باید بدونه که این حلقه به قلبم گرما می ده به دست و پام رمق میده.میگم که این حلقه منو سرپا نگه داشته و نباید که متوقع باشه اونو از خودم دور کنم.اصلا لازم نیست عرفان حلقه دستم کنه.میگم انگشتر دستم کنه.یک انگشتر توی دسته راستم .هیچ ماجرایی توی زندگی نباید این حلقه رو از دستم جدا کنه.این حلقه اولین و اخرین عشق منه.
ای ا حمق دیونه ی یادگار کدوم عشق؟عشقی که وفا نداشت به تو؟رفت . زندگیی نویی رو بنا کرد؟سارا،نگفت می مونه تا تو بزرگ بشی؟حالا مونده به پات ؟سارا رو ندیدی؟سارا؛اون دخار خوشگل و نازنین رو؟وای که چقدر این سارا ملوسه!یعنی مادرش هم همین قدر قشنگ و ملوسه؟حتم دارماونقدر زیبا و دلنشین بوده که تونسته منو و عهدش رو فراموش کنه!کدوم عهد؟خب خودش گفت که می مونم تا تو بزرگ شی.اما نموند.یعنی حالا در کنار مادر سارا خوشبخته؟به همین راحتی منو فراموش کرد؟مگه ادعا نمیکرد که عشقش از وجودش نشات میگیره و نه از سر دلسوزی؟پس حق با من بود .اون فقط در برابر من احساس مسئولیت میکرد.چه خوب شد که رها نیدمش.وای سرم داره میترکه.همه چیز دروغ بود.از اینکه زن خلق شده ام اصلا راضی نیستم مردها همه سر و ته یک کرباسند .خداوندا!از تو ممنونم که سارا رو به نوعی وارد زندگی من کردی.این دختر شیرین و دوست داشتنی گرچه وسیه ای بود برای پیدا کردن عشقم اما خود ندانسته باعث شد از عشق جاودانه ام فاصله بگیرم و باور کنم که عشق یک طرفه پوشالی و پوچه و حاصلی نداره جز پریشانی.عشقی که طی این سالها هم چون اتش زیر خاکستر ارام ارام به قلبم گرما می بخشد. خونی اگر در عروقم جریان داشت از گرمای همین اتش بنشسته زیر خاکستر بود.اما سارا به من فهموند که همین کارو بکنم .میرم تا خاکسترش رو هم به باد بدم و خودم رو از این ذلت برهانم.بهتره به عرفان فکر کنم.خدایا کمکم کن .یعنی من میتونم در کنار عرفان احساس خوشبختی کنم؟خدای خوبم خودت کمک کن تا این عشقی که تمام تار و پودم رو در بر گرفته از یاد ببرم.تو خود واقفی که بدون کمک تو قادر نیستم اونو فراموش کنم .تو ناظری که من چه اسان به سارا دل بستم،چرا؟چون واقفم سارا پاره ی تن عزیزترین فرد زندگی منه،جزئی از وجود اونه و من همه روزه با چه لذتی سارا رو به خودم می فشارم و می بویم.در عجبم از این همه وفاداری زن!حالا دیگه مامان فرح،میفهمم و بهش حق میدم.اونم سالهای جوونی و شادابی رو به حرمت عشقی که به پدرم داشت به پای من ریخت.این اواخر هم دکتر کلافه اش کرده.میدونم که دست بردار نیست .خاله فروزان مامان رو دوره کرده و از فردای پیری براش میگه.اینه که مامان نرم شده و میخواد به دکتر جواب بده.میدونم که عاشقش نیست.میخواد خودش رو به نوعی تسلیم سرنوشت کنه.داره با روزگار مدارا میکنه.مامان یک همراه میخواد برای ادامه زندگی.اما عشقش توی قلبش محفوظه.گاه گداری جسته گریخته یه چیزایی به خاله فروزان میگه و من از گوشه و کنار میفهمم.
دلم ضعف کرد. بلند شدم به اشپزخانه رفتم اما چیزی برای خوردن پیدا نکردم.نانها بیات شده بود واز دهن افتاده بود .یک حبه انگور دهنم گذاشتم و به اتاقم برگشتم.لباس پوشیدم و روسری مشکی حاشیه دارم رو روی سرم انداختم و همان کیف چرم قهوه ای رو از توی کمد برداشتم .کیفی که هر بار دیدنش اتش به جانم میزد.رنگ کیفم با مانتو و شلوار مشکی و روسری حاشیه دارم تناسبی نداشت اما دلم اونو میخواست.لااقل همان یک روزی که دلم بی نهایت هواشو کرده.گرچه واقفه که بیهوده اس .در کمد رو بستم و روانه ی موسسه شدم.از وقتی که دانشگاهم رو به اتمام رسونده بودم و با عرفان توی موسسه اش همکاری میکردم.رشته ی تحصیلی ام هم نقاشی بوده و این بر تبحرم افزوده .
وقتی که پای به دفتر موسسه گذاشتم عرفان رو دیدم که نگران پای تلفن نشسته و داره شماره گیری میکنه.با دیدن من گوشی رو گذاشت و بلند شد و اومد طرفم،پرسید :کجا بودی تا حالا؟
خونسردانه روی مبلی ولو شدم ،کیفم رو روی زانوانم نهادم و گفتم :
چطور؟
پشت میزش نشست و جواب داد:
نگرانت بودم.خیلی دیر کردی.دیروز که میرفتی تاکید داشتی امروز زدتر میایی .مگه قرار نیست تا اخر همین هفته کار نقاشی سالن رو تموم کنیم.
ارام کیفم رو فشردم و گفتم:
چرا دیشب یه مقدار کسالت داشتم.
خودش رو روی میز قدری جلو کشید و گفت:
خاله فروزان باهات حرف زد؟
بی حوصله بلند شدم کیفم رو روی میز نهادم و گفتم:اره.
عرفان دستش را مشت کرده زیر چانه نهاد و مشتاقانه نگاهم کرد و گفت:
خب؟
جواب دادم :به جمالت.
بی حوصله بلند شد دستانش را روی میز قرار داد و گفت:
هنوزم میخوای منو سر بدوونی؟بگو بدونم مهتاب منظورت چیه از این بازیا؟
به طرف سالن رفتم و گفتم:
حالا وقت این حرفا نیست عرفان.باشه موقع خودش باهم صحبت مبکنبم.میبینی که کار دارم.
عرفان یک گام به طرفم برداشت که مانعش شدم و گفتم مگه تو کلاس نداری؟
جواب داد :خیلی مهم نیست.
لبخندی زدم و گفتم: اما کار من برام مهمه.
همان جا که ایستاده بود دست به سینه شد و گفت:همین امروز باید جواب منو بدی.مفهمومه؟
خندیدم و گفتم:
به خودم که این طوری قول دادم.تو هم بهتره مزاحم کارم نشی.
پرسید:
کارت یا افکارت،که هنوز هم باهاشون درگیری؟
سرتکان دادم و گفتم:هردو با هم .میخوام ضمن کارم فکر کنم.مگه تو الان تهدیدم نکردی که امروز اخرین مهلته؟
مهربانانه گفت:
من هیچ وقت تو رو تهدید نمیکنم .من ازت خواهش کردم دیگه بیشتر از این بازیم ندی.
چرخیدم .به طرف سالن به راه افتادم و گفتم:
منم که گفتم چشم عرفان جان.
به طرف سالن میرفتم در حالی که میدونستم عرفان هنوز همان جا ایستاده و به رفتنم چشم دوخته .همیشه میگفت که من عروس خیالهایش بودم و حالا که در واقعیت پیدام کرده از تماشا کردنم سیر نمشه.چه میکردم با این همه عشقی که دورادور نثارم میکرد؟میپذیرفتم؟جز با کمک خدا قادر نبودم.
لباس کار پوشیدم و رو چهار پابه قرار گرفتم.من و عرفان با کمک هم مشغول نقاشی بر روی دیوارهای این کلاس بودیم.این کلاس از بقیه کلاسها بزرگتر و روشن تر بود به همین خاطر به این مکان سالن میگفتیم..تصمیم داشتیم بچه های بین سنین شش تا ده سال رو به این مکان انتقال بدیم و کلاسهای کوچکتر رو برای بچه های بزرگتر که پای ثابت نقاشی می شدند و تعدادشان کمتر بود در نظر گرفته بودیم.هر تابستان بچه های کوچکتر بیشتر برای نقاشی ثبت نام میکردند تا اوقات فراغتشان پر شود و کلاسهای کوچک جوابگوی ترم تابستانه نبود.به همین خاطر دیوار بین دو کلاس را برداشتیم و با مختصر دست کاری و مرمت کلاسی بزرگ و روشن مهیا کردیم تا با فراغ بال بتونیم از بچه های بیشتری ثبت نام به عمل بیاریم.نقاشی بر روی دیوارهای سالن هم فکر من بود و عرفان به خوبی از ایده ام استقبال کرد و مسئولیت نقاشی اش رو هم به خودم واگذار نمود.میدونه که از عهده اش بر میام.البته خودش هم در اوقات فراغت کمک میکنه.اما مسئولیت اصلی روی دوش منه.از وقتی کار نقاشی بر روی دیوارهای این اتاق رو به عهده گرفتم مسئولیت کلاسم رو به عرفان واگذا کردم.
من معلم نقاشی بچه های کوچکتر موسسه هستم .باسارا هم در همین موسسه اشنا شدم.
البته سارا پنج سال بیشتر نداره و کوچکترین بچه ی این موسسه اس.اما به نقاشی علاقمنده و استعداد خوبی داره .سارا دختر نازو ملوسی که با سکوتش و نگاه غمگینش هر ببیننده ای رو در نگاه اول مجذوب خودش میکنه.
چایی تون سرد نشه خانم.
صدای عرفان مرا از صحرای خیالات که از سحرگاه ان روز در وسعت بیکرانش دست و پا می زدم بیرون کشانید.سینی چای رو روی میز کوچک نهاده و خیر به من ایستاده بود.اهی کشیدم و گفتم :
تو کاره دیگه ای جز خیره شدن نداری؟
یک گام به جلو برداشت در حالی کهع گردنش رو ،رو به من بالا گرفته بود گفت:
این سوالیه که من میخوام از تو بپرسم .این طوری پیش بری کارت حالا حالاها می مونه معطل ها.
حوصله نداشتم براش از حالات درونم بگم .چه فایده از تکرار مکررات؟
افکارم مغشوشم به خودم مربوط بود.این من بودم که باید حسابم رو با خودم تسویه میکردم تا بتونم به اون جواب بدم.خشک و جدی گفتم:
بابت چای ممنون.
و خود م رو سرگرم کار نشون دادم.اما عرفان نرفت.همون جا ایستاد به نظاره کردن من.نمیدونست که چقدر معذبم میکنه .زیر گرمای نگاهش ذوب میشدم.سنگینی نگاه مشتاقش خردم میکرد.مجنون بود رد عصر حاضر شاید،و این همه علاقه ی او رنجم میداد .فکر کردم اگه عرفان وارد زندگیم نشده بود راحت با درد جانگاهم دست و پنجه نرم میکردم.من و سرنوشت و عرفان و نقاشی،مثل کلافهای رنگین یک بلوز کاموایی یک جورابی به هم ارتباط پیدا کردیم.همه چیز از تابستان ان سال شروع شد.

خانم جان شمد رو از روی پاهام کشید و گفت:بلند شو دیگه فچقدر می خوابی؟
بالشم رو مچاله کردم و خابالو گفتم:خانم جان بزار یه کم دیگه بخوابم.
خانم جان باز گفت:سیرمونی نداری زا خواب؟ماشال.. تو جونت باشه.الانه سه ساعت و نیمه خوابیدی.باد کردی ننه.جوابی ندادم مبادا خواب نازنینم بپره.انکار صد سال بود نخوابیده بودم.خانم جان با نی قلیانش به کف پام کشید و گفت:بلند شدی؟
با جشای بسته جواب دادم:افقی اره.
صدای خانم جان رو شنیدم که گفت:به اقای افقی چی کار داری؟روز نیست گوش اون بنده ی خدا سوت نکشه که بس تو و فربد حرفش رو می زنید.
اقای افقی سوپری محل بود که نامش و حرف و حدیثش ورد زبون ما بود..
خانم جان دوباره با نی قلیان به جان کف پام افتاد.قلقلکم می امد.اوفی گفتم و پاهام رو زیر شکمم مچاله کردم.خانم جان گفت:
جون به سر شدم از بس که از این اتاق به اون اتاق شدم.قدرتی خدا تو این خونه ادمیزاد پیدا نمیشه با ادم هم کلوم شه.دل خوش به تو کردم که انبون خوابی.
ای عجب از خانم جان کم خواب من!که نه خواب دارد و نه درک خواب را.صدای قل قل قلیانش توی گوشم پیچید.بوی تنباکو میوه ای هم چون معتادان خمار ترم کرد.با لذت خودم رو به بالش فشردم که خانم جان تیز و برنده پریده ظریف خوابم را شکافت.الحق که دست فربد درد نکنه با این خرید کردنش.بلند شو ببین چه طالبی خوبی خریده.مثل قند می مونه.هم شیرین هم لطیف.
با جشمان بسته کفتم:اما قندای مازبره اگه قندای خونه شما لطیفه.
خانم جان با نی قلیان ضربه ای به پشتم زد و گفت:حالا که بیداری روی خوبت رو از ما کن.
بلند شدم و چهار زانو نشستم ،بالشم رو از روی پا ی خودم گرفته و روش انداختم و گفتم:بفرما اینم از روی خووبه ما..
خانم جان در حالی که نی قلیانش را رو گوشه لبان باریکش می فشرد نگاهی به صورتم انداخت و گفت:پناه بر خدا!وای به روی بدت.
یک قاچ طالبی برداشتم و گاز زدم و در همان حال گفتم:چشه؟خانم جان با حیرت به من نگاه کرد و گفت:کی تو خواب کتکت زده؟موهاشو نگا.چشاشو ببین.ولله منم شیش ساعت می کپیدم الان بادکنک بودم.
چنگالم رو توی کاسه گذاشتم و گفتم:اولندش که ربطی به خواب نداره و بنده مادرزادم..........
خانم جان با تعجب گفت:نه که ما پدر زادیم تو مادر زادی!
گفتم :منظورم این که پفک کوچولوی پشت چشامه که به قول دایی فربد کوه نمکم کرده.اونم به من چه؟تقصیر دخترتونه که نوه ی بادکنک تحویلیتون دادن.
خانم جان نی قلیانش را پیچ داد و محکمش کرد و گفت: به دختر من چه؟اون باد ارثیه پدرته.
بالشم رو پرت کرد و دوباره روش افتادم و گفتم:اه ه ه ه خانم جان،چرا امروز گیر می دین؟ز ننه یا بابا مهم نیست.
مهم اینه که من دختر با نمکی هستم.دایی می گه ادم سفید باشه و کوه نمک؟
خب راس می گه .نمک توی صورت سبزه هاس.این هنر نیس که یکی مثله بنده هم سفید باشه و هم با نمک؟همه معتقدند سفیدا ویرن.شیر برنجند.اما من از دولت سرای به قول شما.خانم جان خم شد و پنکه رو خاموش کرد و گفت:خودستایی تموم شد؟حالا اینا رو تو تیتیفون بگی که مستمع نمی بیندت یه چیزی.بلند شو بریم بیرون یه مشت اب بپاشیم ایوون خنک شه،بعدشم فرش پهن کنیم یک چایی لیوانی با هم بخوریم.تا وقتی داییت و مادرت بیان شام هم حاضره .
با شست پا دکمه ی پنکه رو زدم و گفتم.حالا واسه شام چی داریم؟
خانم جان که دستش رو ستون دن کرده بود تا به کمک ان برخیزد ،گفت:کوفته کاری.
خندیدم و پرسیدم:گوفته کاری یا کوفت کاری.
خانم جان اخم کرد و گفت:خدا نکنه کوفت کاری.نه ننه کوفته کاری داریم.دایی ات هوس کرده بود.
دمر شدم و گفتم:شما دو تا دوست دارین،شیشتای دیه هم قرض بگیرین بچسبونین به شکم فندقی فربد جونتون که چیزی از هوساش از قلم نیفته.این دایی فربد کار دیگه ای نداره جز هوس کردن؟حاملس؟
صدای خانم جان از توی هال امد که گفت:بی حیا!و پس از لحظه ای ادامه داد:واسه همون که شکم بچم فندقیه می خوام زیر دندوناش باب دلش باشه.شکم طغاری که مهم نیست با همه چی پر میشه.تو هم بهتره به جای بلبلی بلند شی بال منه پیر زنو بگیری.
طاقباز شدم یک زانو رو تا مچ گرد کرده مچ پای دیگرم رو روش انداخته بودم ،پرسیدم:امروز چند شنبس خانم جان؟
صدای خانم جان را از اشپرخانه شنیدم که چفت:شنبست ننه.
مثله برق گرفته ها از جا جهیدم و گفتم:چرا زود تر نگفتید؟
خانم جان برگشته بود کاسه طالبی را بر دارد که متعجب نگاهم کرد و پرسید:چی شد یهو؟
جواب دادم:کلاسم دیر شد.پاک فراموش کرده بودم شنبست.خانم جان وا رفته نگام کردو پرسید:می خوای بری؟
همون طور دست و پاچه جواب دادم:
اره خانم جان،مامان نگفته بود بهتون؟
خانم جان گلایه امیز جوابم داد:
مادرت که قدرتی خدا به ادم حرف نمی زنه.زبونشو تو کامش حبس کرده.حالا کلاس چی هست؟تجدیدیه؟
خندیدم و گفتم:
من کی تا حالا تجدید شدم که حالا دفعه ی دومش باشه؟گکلاس نقاسیه،دفعه ی پیش با دایی فربد رفتم ثبت نام کردم. نگفته بهتون؟
خانم جان اهی کشید و گفت:
نه ننه،انگاری داریم خورد خورد از گردونه خارج میشیم،دیگه مارو قابل هم کلومی نمیدونند .کارشون اگه لنگ بمونه یا شکمشون خالی،خانم جان روخوب میشناسند.اما وقت صلاح مصلحت و حرف و حدیث ،کی خانم جانو می شناسه؟
لپ نرمش رو بوسیدم و گفتم:
نبینم خانم جان خوشگلم اه بکشه .حتما فراموش کرده.دایی که اهل این برنامه ها نیست .میدونید که چقدر نوکرتونه.خودش همیشه میگه.
خانم جان لبخند کمرنگی زد و گفت:
خدا نکنه.تاج سرم باشه.بعد پشت به من کرد از اتاق بیرون بره و در همون حال گفت :
دل خوش کرده بودم این عصریه با نوه ام چایی بخورم.
همون طور که لباسم رو عوض میکردم؛گفتم:
زودی بر میگردم.کلاسم ساعت هفتم و نیم تموم میشه.از شیشه تا هفت و نیم.
خانم جان نگاهی به ساعت توی هال انداخت و گفت:
الانه که ده دقیقه هم از کلاست گذشته.
خودمو توی هال انداختم نگاهی به ساعت دیواری کردم و گفتم:
اه بازم که ساعت توی اتاق خوابیده.فکر کردم پنج و نیمه.خانم جان داشت بالش رو شمدم رو توی کم جا میداد گفت:
یادت باشه بگم شب فربد قوه شو عوش کنه.خوره ی قوه داره این ساعت!گمون کنم خراب شده.
مقابل اینه ایستاده و نگاهی به خودم انداختم.با کف دست ابروهامو صاف کردم و موهای پر پشت ،نرم و حالت دارم رو با دست پشت سرم دسته کرده با کش پهن بستم و در همون حال گفتم:
حالم از هر چی موی نرمه به هم میخوره.بند نمیشه یک جا.دایی فرید راست می گه موهام مثل موی گربه اس.خانم جان اصلا از شکل خودم راضی نیستم.اینو باید به کی بگم؟به دختر شما؟یا به بابام با اون ارثیه اش!بابام راست میگفت،میخواست از رنگ موهاش بهم بده.من از موی سیاه خوشم میاد .مو باید سیاه باشه و سفت.نه اینکه مثل موهای من نرم و وارفته و روشن.بازم دست بابام درد نکنه که یک کمی از حالت موهاش برام کنار گذاشته.اگه نه تا حالا از غصه دق کرده بودم.اصلا خانم جان روزی که خوشگلی پخش میکردن من کجا بود م که نصیبم نشد؟خانم جان که سرش تو کمد بود،اونو بیرون داد و گفت:
حکما خواب بودی.بعد در کمد رو بست و گفت:
برو ننه خداروشکر کن تنت سالمه .عیب و علتی نداری.بعدشم کی گفته تو زشتی؟به قول دایی ات کوه نمکی.شکر خدا توی ما زشت نداشتیم ونداریم.مادرت زشت بود یا پدرت؟از قدیم گفتن میوه پای درختش می افته.
با عجله مانتوی ابی ام رو از کمد بیرون اورده ،پوشیدم.روسری نخی ریشه دار ابی ام رو از کشو بیرون کشیده و روی سرم مرتب کردم و در حالی که کیفمو روی شانه جابه جا میکردم گونه ی نرم و سفید خانم جانو بوسیدم و گفتم:
دعا کنید استاد گیر نده که دیر رفتم.
خانم جان که دنبالم تا ایوان امده بود،گفت:
قدرتی خدا که تو چقدرم حساب میبری!بالا عیرتت معلمه رو قورت ندی روز اولی؟کمتر اتیش بسوزن.
کفشهای ادیداسمو به پا کردم و گفتم:
اه خانم جان!شد یک کمی هم از من دفاع کنید؟
خانم جان که دستش رو به نرده گرفته بود تا از پله ها پایین بره جواب داد :
قدرتی خدا تو احتیاجی به وکیل مدافع نداری.
خندیدم و گفتم:کلاس بالا حرف میزنن خانم جان!
ذوق کرد ،و خندید و گفت:از دایی ات یاد گرفتم.
به حالت دو از پله ها پایین رفتم و گفتم:
فعلا بای.خانم جان دستش را بالا اورد و گفت:
بای.
با دست یک بوس براش فرستادم ،در رو پشت سرم بسته شتابان از کوچه ی پهن و کوتاهمان گذشتم تا با اولین تاکسی خودمو به کلاس نقاشی استاد ارژنگ برسونم.استاد ارژنگ پسرخاله ی فرهاد،دوست صمیمی دایی فرید بود. در حقیقت باعث و بانی ثبت نامم در کلاس نقاشی دایی فربد بود.حالا کاری نداریم که من چندان هم به این هنر ظریف بی علاقه نیستم و کم و بیش دستم به قلم میچسبه.اما هیچ وقت به فکر دنبال کردنش هم نبودم.تا این که هفته ای پیش دایی فربد خونه مون بود ومن روی ایوون لمیده به اسمان کم ستاره ی شب خیره شده بود،صحبت از پر کردن اوقات فراغت به میان امد و دایی فربد از من خواست به جای شکار پشه در این دل تابستان به فکر کاری مفید و یا هنری باشم.من هم بی حوصله روی بالشم یکور شده دستم رو ستون کردم و گفتم:
حالا اومدیم یه خستگی در کنیم اونم بعد از دست و پنجه نرم کردن با اون همه کتاب و دفتر.
خانم جان گفت:
نه که خیلی هم میخوندی؟قدرتی خدا یکسر روی کتابات چرت میزدی.تا هم میومدیم حرف بزنیم مین نالیدی از هوای بهار ،که خمارت کرده.
طاقباز شدم و گفتم :
خودتون همیشه میگین هوای بهار خواب میاره و ادمو یک جورایی ملس میکنه.
خانم جان یک لیوان چای خوشرنگ مقابل دایی فربد گذاشت و گفت:
اون که گفتم مال اوایل بهاره.
مچ پای راستمو رو زانوی چپم نهادم و گفتم:
اول و اخرش خواب شیرینه و کاری نداریم که خصلت بهاره یا شب امتحان.حالام طوری نشده که من با نمرات خوب قبول شدم شما چه کار دارین که خواب بودم یا بیدار؟
دایی فربد قندذی به طرفم پرت کرد و گفت:
حالا که امتحاناتت تموم شده و شکر خدا خواب از سر مبارکتون پریده.....
خانم جان پرید میان حرف دایی و گفت:
درد همینه که نپریده.قدرتی خدا نصف عمر این دختر به خوابه.
بلند شدم چهار زانو نشستم و قندم رو به دهن برده لیوان چایی دایی رو سر کشیدم و گفتم:
اولندش که خانم جان لطفا دست از پسر پرویی بردارین و قدری هم به من بینوا بپردازید.کوش چایی من؟
دایی خنده ای کرد و گفت:
مهم اینه که توو بی چایی نمی مونی .حالا شده به مال مردم خوری ،به خودت میرسونی.قندمو گوشه لپم جابه جا داده ،ره به خانم جان ادامه دادم:
دومندش که نصف عمر همه ی بندگان خدا به خوابه.
خانم جان لیوان دیگری زیر شیر سماور برد و گفت:
هفت ماهه هم به دنیا اومدی.بعد رو به دایی گفت:
خانم صبحها تا ساعت یازده خواب جا میکنه ،ظهر هم ناهار خورده نخورده جلو پنکه ولو میشه تا نزدیکای غروب بعد رو به من نالید :
اون از مادر کم حرفت که بود .خدا به داد دل من تنها برسه وخندیدم و گفتم:
مامانم که ناز شست خودتونه به من چه ؟دایی فربد گونه ی خانم جان کشید و گفت:
خودم چاکر خانم جان امریکایی ام هستم.
خانم جان سفید و بور بود.خاله فروزان میگفت:
خانم جان زمانی واسه خودش فرشته ای بوده.عکساشم دیدم.البته سیاه و سفیدن اما گویایی زیبایی بی حد خانم جان هستند.پدر بزرگ همیشه به خانم جان میگفته خانم جان امریکایی.او همیشه خانمش را خانم جان صدا میزده و منظورش خانم عزیز و جانش بوده و از همون زمان همه خانم جان رو این طور صدا میزدند و فقط دایی فربد بود که گاه و بی گاه از لقب امریکایی استفاده میکرد.مامان و خاله فروزان هم سفید و بور بودند و دایی فربد سفید و قهموه ای .یعنی موهای سرش و ریش و سیبیلش قهوه ای تیره یا چشای عسلی و پوستی روشن.اما مامان و خاله فروزان چشای ابی و موهای بور و بی حالی داشتند.با این همه خاله فرزوان از مامان فرح زیباتر و با نشاط تر بود.برق زندگی در نگا

نظرات شما عزیزان:

ندا
ساعت15:34---9 بهمن 1391
تقریبا عالی بود

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: